محل تبلیغات شما
ساعت ۷ صبح، به‌سختی از خواب بلند شدم و طبق معمول همیشه صبحانه نخورده لباس‌هایم را پوشیدم، یک شانه به موهایم زدم و از خانه بیرون زدم. از وقتی‌که بیدار شدم داشتم مدام خمیازه می‌کشیدم و اشک از چشمانم جاری بود. همه‌چیز بی‌رنگ و زشت بود. آدم‌ها بدعنق و زشت بودند. ماشین‌ها صداهای بلندی و گوش‌خراشی داشتند؛ و من در این فکر بودم که آدم‌ها چقدر احمق و خسته‌کننده هستند و یا چرا همسایه در این موقع صبح به من سلام کرد؟ اَه خدایا؛ نمی‌شد من را جای دیگر متولد می‌کردی؟.

  

سیستم ایکس متعادل

لژیون درمان وابستگی به مصرف دخانیات(ویلیام وایت)

عجایب خلقت؛ جشن اولین سال رهایی مسافر احسان

زشت ,آدم‌ها ,شدم ,زدم ,فکر ,داشتند؛ ,و زشت ,در این ,احمق و ,که آدم‌ها ,چقدر احمق

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

threatagexmi جهان یکه نگار هنرکده یاس دل نوشته های سید رضا قانون مدیر مسئــول مجله دل های دست دوم Mark's memory ethurunban دانلود آهنگ جدید ternnichegood هوا فضا و علم روز Tanya's game