ساعت ۷ صبح، بهسختی از خواب بلند شدم و طبق معمول همیشه صبحانه نخورده لباسهایم را پوشیدم، یک شانه به موهایم زدم و از خانه بیرون زدم. از وقتیکه بیدار شدم داشتم مدام خمیازه میکشیدم و اشک از چشمانم جاری بود. همهچیز بیرنگ و زشت بود. آدمها بدعنق و زشت بودند. ماشینها صداهای بلندی و گوشخراشی داشتند؛ و من در این فکر بودم که آدمها چقدر احمق و خستهکننده هستند و یا چرا همسایه در این موقع صبح به من سلام کرد؟ اَه خدایا؛ نمیشد من را جای دیگر متولد میکردی؟.
درباره این سایت